حکایت های ملا نصر الدین
بفرما مقاله حرف دل کتاب و....
عـکس کتاب مقاله دانستنی....

حکایت های ملانصرالدین .ملّا گفت: خوب غذایی است،حیف جمعیّت برای خوردن آن زیاد است.زن گفت: دیگر چه جمعیتی کمتر از این که من باشم و تو؟! گفت: از این کمتر که من باشم و دیگ! حکایت های ملا نصرالدین حکایت های ملّا نصرالدّین .رهگذری به او گفت:سنگدل!چرا چهارپای بیچاره ی زبان بسته را چنین می زنی؟ ملّا گفت: ببخشید،نمی دانستم با شما خویشاوندی دارد!.ملّا گفت:مدّتی است آرزوی خوردن حلوا به دلم مانده است.:چرا نمی پزی؟!:هروقت آرد حاضر می شود،روغن نیست.روغن که پیدا شد،شکر نیست!:تا حال نشده که هر سه حاضر شود؟:چرا؛ولی آن وقت من نبوده ام!!.مدّعی اظهار داشت این شخص مرا صدا زد و گفت:این بار را دوش من بگذار.: در مقابل چه خواهی به من داد؟:هیچ! من هم زحمتی کشیده بار را دوش او گذاشتم.حال هرچه می گویم هیچ را بده اعتنا نمی کند.:بسیار خوب،حق داری.حالا بیا این فرش را بلاند کن تا من اجرتت را بدهم.مدّعی رفته فرش را بلند کرد.ملّا گفت:زیر فرش چیست؟:هیچ!:این هیچ اجرت تو بود؛بردار و برو!.او دائما از زن سابق و زن هم از شوهر سابقش تعریف می كردند.روزی ملّا با زنش روی تخت خوابیده هریك تعریف جفت قبلی را می نمودند.ناگاه ملّا مشت محكمی به زن زده و او را از تخت به زمین انداخت.زن از این ضربت بسیار رنجیده و روز بعد به پدرش شكایت نمود.پدر زن از ملّا سبب زدن را پرسید.ملّا گفت:تقصیر من نیست.ما چهار نفر بودیم،من با زن سابقم و خانم با شوهر سابقش؛تخت جا نبود،خانم از تخت به زمین افتاد 

 

روزی زن ملّا نصرالدّین غذایی طبخ نموده،با دیگ نزد ملّا نهاد و هر دو مشغول خوردن شدند

 

*********** **************** ***********

 

روزی ملّا دست بچّه ای را گرفته وارد سلمانی شد و به سلمانی گفت: چون من تعجیل دارم اوّل سر مرا بتراش،بعد موهای بچّه را بزن.سلمانی هم تقاضای او را انجام داد.ملّا پس از اصلاح عمامه را برداشت و رفت.سلمانی سر طفل را هم اصلاح کرد و خبری از آمدن ملّا نشد.سلمانی رو به طفل نمود و گفت: پدرت نیامد؟! بچّه گفت: او پدرم نبود! گفت: پس که بود؟!! گفت: مردی بود که در کوچه به من گفت بیا برویم دو نفری مجّانا اصلاح کنیم!

 

 

روزی باران شدیدی می بارید.ملّا پنجره ی خانه ی خود را باز نموده كوچه را می نگریست. همسایه اش را دید كه به تندی می گذرد.ملّا او را صدا زد و گفت:چرا این طور میدوی؟ همسایه گفت:مگر نمی بینی كه باران به چه شدّت می بارد؟ ملّا گفت:خجالت هم خوب است.انسان از رحمت خدا كه به این قسم فرار نمی كند. آن شخص ناچار با تأنّی راه پیمود تا به خانه اش رسید.مثل كسی كه به آب افتاده تر شد.روز دیگر آن شخص جلوی پنجره ی منزل خود ایستاده كوچه را تماشا می كرد و تازه باران شروع شده بود.ملّا را دید در كوچه لباسش را سر كشیده با كمال عجله می رود.فریاد زد كه ای ملّا؛مگر حرف دیروزت را فراموش نمودی؟از رحمت خدا چرا فرار می كنی؟ ملّا گفت:مرد حسابی تو می خواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب كنم؟!

 

در ماه رمضان ملّا به خانه ی یكی از اعیان به افطار دعوت داشت.پس از مدّتی كه با صاحبخانه در باغ قدم زد و كاملا ضعف بر او مستولی شد،نزدیك افطار وارد اتاق شدند.چشم ملّا از دور به سفره ی رنگینی افتاد كه بوی آن حال او را منقلب ساخت.دلمه،بریان،باقلوا،پلو و انواع اطعمه ی لذیذ در سفره بود.چون سر سفره نشستند،چهار مهمان دیگر هم وارد شدند.صاحبخانه بشقاب دلمه را كه بوی عطر آن اتاق را معطّر كرده بود،جلو كشیده لقمه ای از آن برداشته در حال خدمتكار را صدا زده و گفت:احمق ها، مگر من به شما نسپردم كه هیچ وقت به دلمه ادویه نزنید؟! این دلمه خراب شده آبروی مرا نزد مهمان ها بردید.این دلمه را از سر سفره بردارید.ملّا دلمه را از كف رفته دیده آهی كشید و صدایش در نیامد.بعد صاحبخانه ظرف بریان را پیش كشیده لقمه ای از آن برداشته باز خدمتكار را طلبیده و گفت:چرا به بریان ترشی زدید؟شما با من و آبروی من دشمنید! بردار و این را از اینجا ببر. ملّا تا نزدیك در، با چشم؛بریان را بدرقه نموده و حرفی نزد...

......:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::......

این دفعه نوبت باقلوا بود.صاحبخانه تكّه ای از آن خورد و خدمتكار را خواست و قدری داد و قال نمود كه چرا هنوز غذا نخورده باقلوا آوردید و دستور بردن آن را داد.ملّای گرسنه دید غذا ها یكی یكی از سفره خارج می شودند؛دیگر طاقت نیاورد،ظرف پلو را كشیده با كمال عجله شروع به خوردن نمود.صاحبخانه گفت: خوب بود صبر می كردید؛غذاهای مقدّمتر از پلو بود كه باید خورده شود! ملّا گفت: عجالتا تا شما مجازات آشپز و غذاها را معیّن كنید،من به خدمت باقی می رسم! این حرف حاضرین را به خنده انداخت و صاحبخانه هم كه منظورش شوخی با ملّا بود،دستور داد آنچه برده بودند به سفره برگردانند.

 

 

 

ملّا خرش را در بیابانی به سختی می زد

 

**********

 

در مجلسی صحبت حلوا پیش آمد

 

گفتند

 

گفت

 

گفتند

گفت

 

**********

 

در زمان قضاوت ملّا دو نفر نزد او آمده دعوایی اقامه کردند

 

گفتم

گفت

 

ملّا گفت

گفت

 

ملّا گفت

 

**********

 

ملّا پس از فوت زنش زن بیوه ای گرفت

 





 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط CAPTION