يک تبسم زيرکانه .يک عروسک بچه گانه ويک بازي کودکانه کافي بودبراي عاشق شدنم وتواين کارراکردي... چقدرساده عاشقت شدم.مثل قصه هاي کودکانه توشدي پري قصه هاي من شاهزاده ي سواربراسب سفيد چقدرساده عاشقم کردي وازآن ساده تررهايم کردي گفتم بمان پري قصه هاي من بي توميميرم خنديدي وگفتي بازي بود گفتم بازي زيبايي بودبيا بازي کنيم گفتي من کودک نيستم بزرگ شده ام وبازي نميکنم گفتم مگر بزرگترها بازي نميکنند؟ گفتي بازي نه زندگي ميکنند گفتم پس بيا زندگي کنيم مثل بازي... گفتي زندگي بازي نيست گفتم پس با عشق تو چه کنم؟ گفتي رهايش کن بازي بود زندگي کن...! "
لرزش صدایم،مال سرمای هواست. این پرده ی اشک روی چشم هام هم ،همین طور چیزیم نیست به خدا من فقط، دلواپس توام... لباس گرم در چمدانت گذاشتی؟؟؟